فروردین ۰۵، ۱۳۹۱

هفت ماه و نیم گذشت... خیلی زود، خیلی دیر
پر از تجربه، پر از خاطره های سیاه و سفید

نه ماه مونده که کاش زودتر بگذره و نگذره...

مرداد ۱۵، ۱۳۹۰

فردا دارم میرم. واسه شروع یه فصل جدید تو زندگیم، دشوارترینش تا حالا شاید 

دغدغه های مختلفی دارم...
تنهایی، تجربه ی یه محیط کاملا جدید و ناآشنا، اولین تجربه ی کاری کاملا مستقل، و اگه امکانش باشه مهمترین کار یعنی درس
نمیدونم چه طوری میخوام از پسش بر بیام. گاهی باورم نمیشه این منم که دارم تو این مسیر قدم میذارم؛ نمیدونم چه جوری میخوام طاقت بیارم. فقط وقتی به گذشته نگاه میکنم  با خودم میگم:
" این نیز بـــــــــگذرد..."





مرداد ۰۵، ۱۳۹۰

موهام بلند شده، تا کمرم میرسه. سینا میگه میتونی موهات رو مث دِلا بفروشی! ( اون داستان اُ. هنری رو که تو کتاب ادبیات دبیرستان داشتیم، یادتون هس؟ ) آهی می کشم ( البته تو دلم که سینا نفهمه! ) و بهش میگم: اون وقت پولش رو بدم واسه کی بند ساعت بخرم؟
هــــــــــی روزگار نامرد

خرداد ۲۴، ۱۳۹۰

دو سال و نیم میگذره از آخرین باری که اینجا بودم... 
و حالا حس می کنم که چقدر دلم واسه نوشتن تنگ شده. تو این مدت چه اتفاقایی افتاده واسم، خوب و اغلب بد. یا شاید بداش تو ذهنم موندگار شده. 
میخوام دوباره شروع کنم، هرچند یه سال از عمرم تــــــــلف شد

مهر ۲۸، ۱۳۸۷


تا اونجا که یادمه همیشه تولدم 26 مهر بوده و 18 اکتبر، در عجبم که امسال 26 مهر بود و 17 اکتبر
دوشنبه 22 مهر، 11:30 شب





درحالیکه رزیدنتای سال یک و دو مدتی یه که در خواب ناز به سر می برن، خسته و گیج از یه کشیک سنگین، پشت میز اورژانس زنان نشستم،
GCS
ام رو به افته و خداخدا می کنم که این وقت شب – و تا صبح – کسی دچار
Labor pain, Rupture of membrane,…
نشه یا به سرش نزنه که ساعت دو نصفه شب بدون اینکه مشکل خاصی داشته باشه بیاد و بگه من از وقت زایمانم گذشته!! که در همین ضمن دو نفر از در میان تو...
بیمار خانم 17 ساله ایه که سه شب پیش ازدواج کرده، تو این مدت سه بار
Coitus
داشته که آخرین بارش دیشب بوده و در حال حاضر با
Severe vaginal bleeding
مراجعه کرده. چندتا سوال دیگه ازش می پرسم و بعد رزیدنت سال یک رو بیدار می کنم. اونم چند سوال تکمیلی می پرسه و در پاسخ به کنجکاوی من در مورد علت، احتمال سقط رو مطرح می کنه!! از بیمار می پرسم قبل از ازدواج هم رابطه ج*** داشتی؟ میگه منظورت دقیقا چه جور رابطه ایه؟! و من میمونم که چه طور بهش بفهونم منظورمو...
رزیدنت سال دو بعد از معاینه تشخیص پارگی واژن میده و با توجه به عدم ثبات وضعیت همودینامیک، بیمار به طور اورژانسی به اتاق عمل منتقل میشه...
صبح بعد از کلی پرس و جو کاشف به عمل اومدیم که کل جدار واژن تا دهانه ی سرویکس پاره بوده!!!

مهر ۰۵، ۱۳۸۷

اولین کشیک با سختی تمام گذشت! اینجور که از بهارش پیداست ما بد کشیکیم، حسابی!




بستری کردن 12 مریض در عرض 6 ساعتی که تو اورژانس بودم، 5 زایمان طبیعی، 3 سزارین و 1 مورد سقط تو بلوک زایمان و فقط 45 دقیقه خواب... خلاصه اینکه بسی خوش گذشت.








پ.ن:
  • زمان به شدت کند میگذشت، انگار عقربه های ساعت هم هنگ کرده بودن
  • خیلی احمقانه س که تو یه شبه و با یه امتحان پره اینترنی که صرفا اطلاعات تئوری تو رو می سنجه از استاجری که تو بیمارستان دست به سیاه و سفید نمی زنه - و تو خیلی موارد اصلا حق نداره دست بزنه - تبدیل میشی به اینترنی که باید همه کار بلد باشه و علاوه بر اون با سرعت همه ی کارا رو انجام بده
  • خدا رو شکر که بخش زنان رو همزمان با ورود رزیدنتای جدید برداشتم وگرنه حتما تو این 2 ماه له میشدم


مهر ۰۲، ۱۳۸۷

امروز، آغاز اینترنی و فردا اولین کشیک...






اونجور که از شواهد برمیومد، تو بخش زنان بیش از این که بریم بیمارستان، آفیم! در حدود 20 روز!!! باور کردنش مشکله! این از طرفی عالیه چون مجبور نیستی هر روز اون مسیر وحشتناک شوش و بیمارستان مهدیه رو تجربه کنی و از طرفی این نگرانی رو القا می کنه که پس کی میخوای کار یاد بگیری؟! با 4 بار درمانگاه رفتن تو یکماه، اونقدر که باید تجربه کسب می کنی؟ از طرفی با خودم میگم شاید این فکرا، حساسیت های اول اینترنی یه و بچه مثبت بازی! حالا باید دید اصلا اینا با این برنامه ی ما کنار میان و امکان اینقدر از زیر کار در رفتن در عمل وجود داره یا نه؟








الهی!
نظر خود بر ما مدام کن.

مهر ۰۱، ۱۳۸۷

احساس مبهم و گنگی دارم، ترس، اضطراب، استرس... نمی دونم اسمشو چی میشه گذاشت؟ اغلب واسه شروع هر کار جدید، به خصوص اگه جزئیات اون کار کاملا برام روشن نباشه، یه اینرسی وحشتناک دارم؛ تا جایی که می تونم به تاخیر میندازمش... و وقتی مجبور به شروعش میشم، همین احساس گنگ کلافه ام می کنه و بسته به اون کار تا مدتی مهمونمه.

الان در آغاز مسیری ام که یه عالمه علامت سوال و نقطه کور توش وجود داره برام، مسیر سخت و دشوار اینترنی

تیر ۱۲، ۱۳۸۷

داشتم در ضمن تایپ روند پیشرفت پایان نامه، آرشیو وبلاگم رو مرور می کردم؛ یه سری از اون نوشته های قدیمیم واسه خودمم جالب بود!! چه حس های جالب و متضادی توش موج می زد :)
بخش چشم رو به پایانه و روزهای تفریبا خوش استاژری هم...
شمارش معکوس واسه امتحان پره اینترنی شروع شده، 7 شهریور چقدر نزدیکه و من از آمادگی کاملا دور :((

تیر ۰۸، ۱۳۸۷


خب باید اذعان کنم به کیفور شدن بعد از دیدن این تصویر که توی خفقان و سرکوب شدید همه ی مخالفا و به ویژه دانشجوها، واقعا غنیمته!

تیر ۰۷، ۱۳۸۷

رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
...


هیچ‌کی نمی‌فهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
...


مجنونم و دلزده از خیلی‌ها
خیلی دلم گرفته از خیلی‌ها
...

تیر ۰۴، ۱۳۸۷

اینم از امتحان اطفال و وصف بی مثالش!!
آخرین امتحان تئوری دوران پزشکی عمومی... یادش بخیر، اولیش آناتومی اندام بود و من از 4، شده بودم 3.7 :)

خرداد ۰۸، ۱۳۸۷

بین رزیدنتا یا حتی اساتیدی که از اول استاژری تا حالا داشتیم، این دکتر ع.ف یه چیز دیگه س!! خیلی ویژگی های خاص داره که متمایزش می کنه از بقیه. معدن انرژی یه، یه جور شیطنتای خاصم داره که بیشتر مخصوص استاژراس تا رزیدنتا! اما چیزی که بیشتر از همه واسم مهمه نوع برخوردش با بیماراس که کاملا متفاوته؛ بیمارو اول از زاویه دید یه انسان نگاه می کنه تا بیمار، چیزی که تو جامعه پزشکی امروز گم شدس تقریبا؛ متاسفانه البته. اما دکتر ع.ف کاملا واسه مریض وقت میذاره، توضیح میده واسش... از اونجایی که پوست هم قبول شده، معلومه حسابی درسخونم بوده خب

خلاصه این که بسی غبطه خوردیم به این بشر

خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

تنهایی سخته و تو جمع تنها بودن از اون سخت تر؛ چند روزی یه که بخش پوست شروع شده و با این که بخش خوبی یه و مورد علاقه من، اما این تنهایی بد جوری آزارم میده... چقدر خوبه که یه عالمه تعطیلی داریم تو این ماه

خرداد ۰۲، ۱۳۸۷








حوالی دانشگاه پس از پایان کلاس و یک باران بهاری،
پیاده روی در یک هوای دلپذیر

دو روزه دارم مبحث شیرین "اسهال" رو از چند منبع مختلف می خونم و هنوز تموم نشده!! عمرا بتونم اطفال رو تموم کنم
:((
نمی خوام امتحان بدم اصلا

اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۷

چقدر سخته وقتی بخوای منطقی با آدمای بی منطق رو به رو شی، آدمایی که اعتبارت رو با معیارای فوتبالی می سنجن!! چقدر تلخ بود امروز و احتمالا فردا

آبان ۱۳، ۱۳۸۶


الهی گفت تو راحت دل است

و دیدار تو زندگانی جان

زبان به یاد تو نازد

و دل به مهر و جان به عیان

خواجه عبدالله انصاری

شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

خیلی خوب، خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود
هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچ وقت سر در نیاوردم
که خیلی خوب چقدر زود تبدیل می شود به خیلی بد
آفتاب، تبدیل شد به سایه، به باران
شور و شوق تبدیل شد به لذت، به درد
ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه، جایش را داد به سر دادن سرود های غم
انگیز
خیلی زود
با " تا ابد" شروع شد
و ابد تبدیل شد به گاهی، به هیچ وقت
و " مرا هم دوست داشته باش " تبدیل شد به " جایی هم - در قلبت – برای من در نظر بگیر
خیلی زود
خیلی خوب، زودتر از آن که فکر می کردیم، تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود
اگر هیچ کس به تو نگفته باشد، حالا دیگر باید بدانی
که
خیلی خوب، خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد

خیلی زود






تیر ۰۲، ۱۳۸۶

فصل در پی فصل

نپرس کجا می روم
یا چه مدت در دوردست می مانم
نخواه که بیهوده برایت دلیل بتراشم
همیشه به فکر تو خواهم بود
به مانند تابستان گرم و شاید روزی که قلبم فصلی دیگر را بجوید

بازگردم

خرداد ۰۲، ۱۳۸۶

یازدهمین دوم خرداد
چهار شنبه، بیمارستان لقمان
یکی از اتند ها تو راند می پرسه: وقتی بیمار با هایپوکالمی و هایپوکلسمی همزمان مراجعه می کنه، درمان کدوم در اولویت قرار داره؟ همه ما - استاژرها - با اطمینان میگیم: هایپو کالمی و رزیدنت هم تایید می کنه. اتند - در کمال تعجب ما - حرفمون رو رد می کنه و این طور استدلال می کنه که: هایپو کلسمی فرد رو مستعد تشنج می کنه ولی هایپوکالمی با کاهش تحریکات مغز، احتمال تشنج رو کم می کنه؛ بنابراین اگه اول هایپوکالمی رو اصلاح کنین، اثر مهاریش از بین میره و فرد تشنج می کنه. اصرار رزیدنت مبنی بر این که هایپوکالمی باعث ایست قلبی و... میشه فایده نداره و همچنان اتند معتقده که تشنج و برونکواسپاسم متعاقب اون مهم تره

اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

از اداره برق مزاحمتون میشم، شاکی خصوصی دارین؛ آخه برق نگاهتون یکی رو گرفته

اس ام اس جالبی بود